سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دختر هویزه

ظهر گروهبان چاق عراقی کلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو کرد و چکاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به کمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.

ـ اسلحه تون رو بردارید بیاید!

دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی که موهای آشفته و صورتی محو  داشت و دست هایش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:

چیه؟! خائنه...دلش رو دارید این قاتل رو به درک بفرستید؟

            گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان لت و لو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه ی که گوشه ای میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد! .... 

            جیپ نظامی از راه رسید و جلو پای آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز. 

ـ سوارشید! مواظبش باشید! 

ابتدا سرباز کوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر کار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و کنار راننده جلو سوار شد. کلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:

ـ حرکت کن! 

جیپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروکه هویزه. خمپاره ای کنار جاده زمین خورد و همه غیر از سرباز زندانی، سر خم کردند! زندانی به چشم های سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:  

ـ آب!

 گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم های سیاه و درشت خیره شد به زندانی. او هم براق شد به چشم های گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی  بیرون می آید. در حالی که  داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می کند کف میدان و فرار می کند! سربازها از شوک که خارج می شوند دختر را دستگیر می کنند.

  سرباز قد بلند قمقمه آب را از  غلاف دور کمر بیرون آورد و به سرباز زندانی داد. قمقمه را به دهان چسباند، سرش را بالا گرفت. چیزی زمزمه کرد. و آب خورد. سیبک حلقومش با هر جرعه ی آبی که قورت می داد، بیرون می زد. با آرامش آب را خورد. انگار که سرنوشت را پذیرفته بود. قمقمه را که پس داد، لبخند سرباز قد بلند، آرامش او را بیشتر کرد. خیره شد به تپه های شنی اطراف و بعد به آسمان. انگار می خواست از آخرین فرصت های زندگی اش استفاده کند...سرهنگ فرمانده تیپ سوار بر ماشین جیپ از راه می رسد. با دیدن بدن بی سر ستوان، دیوانه می شود و دستور می دهد روی بدن دختر جوان بنزین بریزند. کبریت روشن می کند و با خشم و خنده شعله ی کبریت را به دختر هویزه نزدیک و دور می کند. کاری که بیشتر به بازی شیطان شباهت داشت و زجرکش کردن دختر! سرباز تصور نمی کرد سرهنگی که بعد از اشغال شهر بارها برای مردم عرب زبان نطق کرده بود: ما به دستور قائد اعظم صدام حسین برای نجات خلق عرب آمده ایم، جلو چشم مردم عرب زبان شهر  و سربازها دختر را آتش بزند.

صدای گرومپ! بلند شد و گلوله ی خمپاره ای جاده را سوراخ کرد. ماشین روی جاده شنی که روغن سوخته سیاهش کرده بود، به چپ و راست کشیده شد. روی جاده حفره های دود زده دیده می شد. کنار جاده تانک سوخته ایی به چشم خورد که برجکش پریده بود!

جیپ وارد شهر خالی از سکنه ای شد که با تصرف و پیشروی تانک هایی عراقی، چیزی از آن باقی نمانده بود!! نگاه سرباز زندانی رفت به سقف و دیوارهای تنبیده ی خانه و مغازه ها، تکه های قلوه کن آسفالت خیابان ها، درخت های شقه شده و بالاخره درهای آهنی مغازه های که موج انفجار آن ها را درهم پیچانده بود! گروهبان لب خنباند و نیشخند زد.

ـ مرگ تو، عبرتی می شود برای سایر خائنین به وطن!  

ماشین کنار میدان شهر ایستاد. میدان درست میان خانه های خراب و متروکه قرار داشت. تعداد زیادی تیر چوبی سقف خانه ها، وسط میدان، عمود کوبیده شده بود. از دور صدای توپخانه می آمد. گروهبان از جیپ پیاده شد و قدم زد. وقتی رسید به گاو باد کرده ای کنار میدان که ترکش و تیر از او هم نگذشته بود، لگدی به لاشه گاو زد. از بوی مشمئز کننده ی لاشه دماغش را گرفت.

گروهبان دوباره به ماشین نزدیک شد. آدامسی از جیب بیرون آورد. داخل دهان گذاشت و جوید. سرباز زندانی را به سمت تیرهای چوبی میدان بردند. روی چوب ها جای تیر بود و لک های خشک شده ی خون مردهای دست بسته ی هویزه! سرباز زندانی به تیر چوب ها زُل زد...ذهنش هنوز درگیر قدرت دختر است که چگونه ستوان را سر بریده که جیغ، فریاد و زجه ی دختر به آسمان می رود. سر که بالا می کند دختر هویزه، گلوله ی آتش شده و انگار شعله ای فروزان؛ گُر گرفته است. می چرخد و جیغ می کشد و به آن سو و این سو می دود! حالا مادر می دود و از ته دل فریادی می کشد که زمین و زمان می لرزید. مادر مثل دیوانه ها سعی می کند با دست هایش دخترش را خاموش کند. سرباز هر چه انتظار می کشید تا زودتر جان از تن دختر بیرون رود و راحت شود، بی فایده است و نه آتش خاموش می شود و نه دختر تمام می کند. سرباز وقتی قاه قاه خنده ی سرهنگ را می بیند، اسلحه کلاش خود را مسلح می کند فریاد می زند و خود را به او می رساند و همه ی سی فشنگ خشاب خود را داخل تن سرهنگ خالی می کند!

گروهبان آدامس را تف کرد روی خاک، اشاره کرد به تیر چوبی و گفت:

ـ ببندید این خائن رو!

سرباز قد بلند با تانی جلو رفت. به چشم ها و صورت زندانی خیره شد. وقتی هیچ نشانه ای از ترس، پشیمانی و التماس ندید. لبخند زد. دست او را باز کرد. بدون تقلایی او را بردند و به تیر چوبی چسباندند. خواستتند دستش را مثل مردهای هویزه از پشت به تیر چوبی ببندند، که انگشتش را روی خاک گذاشت. انگار می خواست چیزی بنویسد. انگشت را توی خاک چرخاند که:

ـ  اشهدا ان...

اما پوتین گروهبان انگشت دست سرباز زندانی را با خاک یکی کرد.


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:7 عصر تــوسط مهدی | نظر