سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پل

پل تصرف نشه، نیروها تو محاصره دشمن می افتن!                                                                                                                                                           

نیمه شب باید پل تصرف می شد. محل عبور افراد گردان جاده ی بود به عرض پنج، شش متر که شب قبل تصرف کرده بودیم و تمام گلوله های توپخانه و خمپاره های دشمن دقیق می ریخت روی همین جاده باریک! با هر انفجار و موج، دست و پا بود که به هوا پرتاب می شد. خطی از آتش تیربار هم افراد را درو می کرد. عقب نشینی هم متصور نبود.  

ـ تاریکی شب از بین دشمن عبور می کنید! با شروع حمله، عقب نشینی یعنی خودکشی!  

با پیشروی پنجاه متری، نیمی از گردان کشته و زخمی شدند! از شدت آتش معدودی خود را به نی زار و باتلاق غیر قابل عبور دو سمت جاده انداختند. توی آن آتش توپ و خمپاره، جوانی از واحد تبلیغات خونسرد با بلندگوی دستی شعار حماسی و پیروزی می داد و افراد را تشویق به پیشروی می کرد: « به پیش...پیروزی نزدیک...درود بر شما...»

          خمپاره ی نزدیکم زمین خورد و آرنج دست چپم حالت برق گرفتگی پیدا کرد. بی اختیار اسلحه کلاش از دستم افتاد. سرم مثل کوه سنگین شد و گوشم غیر از سوت ممتد، چیزی نمی شنید و انفجار آدم ها را مثل فیلم صامت می دیدم. زیر نور منورهای که توی آسمان می ترکید. به دستم نگاه کردم، دست از کتف به پوست و آستین آویزان بود و انگار تاب می رفت و می آمد. و خونی که فواره می زد بیرون! دلم ریش ریش شد و جلو چشمم سیاهی رفت.   

ـ تنها راه نجات، تصرف پل...

با دست دیگر، محل زخم دست آویزان از پوست را گرفتم. فشار دادم و لت و لو پیش رفتم به سمت پُل. چند متر دورتر پایم خورد به بلندگوی دستی جوانی که شعار حماسی می داد. کمی دورتر خودش هم غرق در خون افتاده بود. با خود گفتم: « باید برسم به پل!»  

زیر آتش شدید به قدری پیش رفتم تا جلو چشمم سیاه شد و زمین خوردم.

چشم که باز کردم، هوا روشن، روی پل نشسته بودم و سرباز دشمن بالای سرم ایستاده بود!                                                                                                            

پل


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:20 عصر تــوسط مهدی | نظر