سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آثارباقی مانده از شهید محمد حسین علم الهدی

آثارباقی مانده از شهید محمد حسین علم الهدی
... من در سنگر هستم. در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم. «کرخه» از کنارم می‌گذرد. در دو کیلومتری، دشمن مستقر است . تا کنون دوبار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده است و ناجوان مردانه شهر‌ها را می‌کوبد و نابود می‌کند. صدای رگ‌بار و خمپاره همیشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده‌اند. کودکان گرسنه و لرزان،‌ در آغوش مادران ترسان، بسیار به چشم می‌خورند.
زمان می‌گذرد و عبور زمان در کنار برادران خاطره می‌سازد.
اعمال متهورانه و بی‌باکانه بچه‌ها حماسه می‌آفریند.
منصور در کنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در کناررضا شهید شد و رضا شاهد شهادت او بود.
... و اما رضا در تنهایی شهید شد.
راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهید» برای مردم از «منصور» حرف زد. وقتی که خواستیم خانه «اسکندری شهید» برویم. «اصغر شهید» شعار «ما تشنه هستیم بهر شهادت»‌ را سرود... وقتی «منصور» گریه کرد و «صادق» برای آنها نوحه می‌خواند و صدای دل‌نشین و پرجذبه‌اش مرا به گریه می‌اندازد.
شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است.
تنهایی چیست؟
زمان عاشورا
من در سنگر هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در این تنهایی. در این خانه‌ی جدید با خود، با خدا و با شهدا سخن می‌گویم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء.
سنگر من در کنار رودخانه‌ی کرخه است. وقتی به آب می‌نگرم به یاد سنگرهای کنار کارون می‌افتم و با خود می‌گویم «خدایا، آن برادرانم که در خونین شهر می‌جنگند در چه حال‌اند؟» و نگرن آنانم.
خدا آن برادرانم که در «فارسیات» و «دارخوین» درسنگرند. در چه حال‌اند؟
این جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. درکنار کرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را می‌کوبد. وحشیانه جنایت می‌کند. هزار متر جلوتر کانالی هست که دوست عزیزم «منصور» در آن به شهادت رسید. شاید هنوز خون پاکش و جای آر ـ پی ـ جی او که بر زمین در کنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقریباً در فاصله سی صد متری آن طرف درخت‌ها ، برادر عزیزم «رضا» شهید شده، و باز در همان سمت، کمی پائین‌تر برادر عزیزم «اصغر» شهید شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهید شده.
در «دهلاویه» سی تن از پاسداران که هیچ کدام را نمی‌شناخته‌ام به شهادت رسیده‌اند.
در قسمت شرق شهر‌ (سوسنگرد) در این کانال بیست و دو تن از برادرانی که چند بار با آن‌ها به شبیخون رفته‌ام ,شهید شده‌اند.
در گردش زمین به دور خورشید،‌ دو لحظه بیش ازلحظات دیگر داغ این خاطره را زنده می‌کند :
سرخی شفق
و سرخی غروب درپشت نخلستان‌ها
خورشید عظمت قطره خون شهید را می‌یابد و پاکی و عصمت قطره قطره خون آن عزیزان را فریاد می‌کند.
خدایا ؛این خانه‌ی کوچک، در کنار رودخانه، که دراطرافش گل‌ها پرپر شده‌اند. کدام خانه است؟
ساختمان در این خانه چیست؟
کمی در دل زمین شکافته، چند گونی شن و ...
در کنار رودخانه، رو به سوی دشمن. وسط مکان شهادت بهترین دوستانم.
این خانه‌ی محقر برای من یک قلب تپنده شده. یک دل پر از سوز، سوز فراق یاران و عزیزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا...
خاطره‌ها مانند ورق خوردن صفحات یک دفتر، یک کتاب، در ذهنم پشت هم، صف‌گونه می‌گذرند؛
منصور و روزه‌های مسیحاوارش و دعای کمیل و مناجاتش... که با او بودم .
اصغر و تلاش شبانه‌روزیش و نوشته جاتش درباره‌ی جهاد و تقوی ... که با او بودم.
رضا و زیبایی‌های روحش و پاکی درونش و فکر بلند‌پروازش... که با او بودم.
این خانه‌ی کوچک، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی‌های بر هم تکیه شده، پر از حرف است، پر از فریادست، غوغاست. صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور...
بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه‌تان باد.
تنهایی، عمیق‌ترین لحظات زندگی‌یک انسان است.
خدایا این خانه‌ی کوچک را بر من مبارک گردان.
در این چند روز با خاک انس گرفته‌ام . بوی خاک گرفته‌ام. رنگ خاک گرفته‌ام حال می فهمم که چرا پیامبر(ص) علی بن ابیطالب(ع) را «ابوتراب» نامید حال می‌فهمم این سخن علی ابن ابیطالب(ع) را که می‌فرماید: در سجده‌های نماز، حرکت اول خم شدن بر روی مهر این معنا را می‌دهد که خاک بوده‌ایم. حرکت دوم این معنا را دارد که از خاک برخواسته‌ایم . متولد شده‌ایم. حرکت سوم رفتن دوباره به سوی خاک به این معنا است دوباره به خاک باز می‌گردیم و حرکت چهارم برخاستن به این معناست که دوباره زنده می‌شویم ,حیات وقیامت.
اما در این سنگر، همیشه در کنار خاکم، خاک پناهگاه‌مان است. روزها صدای رگ‌بار و خمپاره گوش را کر می‌کند و شب‌ها صدای تک‌تیرها، صدای حرکت آب، و ناگهان سکوت شب با فریاد الله اکبر براداران شبیخون شکسته می‌شود و تیراندازی شروع می‌گردد. خدایا، امشب کدام یک از بچه‌ها زخمی. کدام یک شهید. چند تن از دژخیمان را به جزای خود رسانده‌اند؟
همه‌اش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گیرم .
... امشب پاس دارم. ساعت 1 تا 3 . چه شب باشکوهی! چه باشکوه است! من به یاد علی بن ابی‌طالب(ع) و تاریکی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می‌گفت. سردر چاه نخلستان می‌کرد و می‌گریست راستی فاصله‌اش با من زیاد نیست از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا... خدایا این سرزمین پاک در دست ناپاکان است. در همین چهل کیلومتری من در همین تاریکی شب علی(ع)‌ بر می‌خواست و به نخلستان می‌رفت، فاطمه وضو می‌گرفت، پیامبر به مسجد می‌رفت ...
صداى پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور. بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهائى عمیقترین لحظات زندگى یک انسان است. خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان، در این چند روز با خاک انس گرفته‏ام، بوى خاک گرفته‏ام، رنگ خاک گرفته‏ام، حال مى‏فهمم که چرا پیامبر على بى ابیطالب را ابوتراب نامید. حال مى‏فهمم که على بن ابیطالب که مى‏فرماید: سجده‏هاى نماز؛ حرکت اول خم شدن به روى مهر، این معنا را مى‏دهد که خاک بوده‏ام. حرکت دوم این معنى را دارد که از خاک برخاسته‏ایم، متولد شدیم. حرکت سوم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک باز مى‏گردیم (مرگ). و حرکت چهارم برخاستن به این معنى است که دوباره زنده مى‏شویم (حیات - قیامت) یعنى چه اما در این سنگر همیشه در کنار خاکیم، خاک پناهگاهمان است.
روزها صداى رگبار و خمپاره گوشها را کر مى‏کند و شبها سکوت، صداى تک تیرها، صداى حرکت آب... و ناگهان سکوت شب با فریاد «الله اکبر» برادران شبیخون شکسته مى‏شود، و تیراندازى شروع مى‏شود خدایا امشب کدامیک از بچه‏ها زخمى، کدامیک شهید و چند تن از دژخیمان را به جزاى خود رسانده‏اند.
همه‏اش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار تا در آغوششان بگیرم ناگهان غیور اصلى در جلو چشمان ظاهر مى‏شود. آن شهید، آن مرد تصمیم و اراده و مرد تاکتیک .
خدایا کاش او بود و کمکمان مى‏کرد، کاش او بود، و از فکرش، از توان مغز پرتوانش استفاده مى‏کردیم. خدایا صداى گریه فرزند کوچک تازه به دنیا آمده غیور مى‏آید، صداى آه همسر جوانش، خدایا چهره پرتلاش و کوه گونه محمد بلالى به یادم مى‏آید. آن روز که او را برروى تخت بیمارستان ملاقات کردم، او که چون شیر در شبها به عنوان فرمانده عملیات بر دشمن مى‏غرید. آیا شجاع‏تر از او کسى هست. به تازگى شنیده‏ام که پاهایش لمس شده، آنروز که او را دیدم از سر تا پاهایش همه در گچ بود. این اندام خفته همان اندام پرتوان و پرتلاش بود که در تاریکى شب جلوى بچه‏ها راه مى‏رفت و دستور آتش را مى‏داد.
درون سنگر با خود سخن مى‏گویم. راستى چه خوب از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم.
آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم سپس زمزمه کنم و بعد سرود کنم و بعد شعار زندگى کنم، باشد تا این دل پرهیجان و طپش را آرامش دهد، و بعد با آن براى خود توشه بردارم و توشه را راهى سفر گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم... آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح... همه را پیدا کنم و سنگر، کلاس درسم باشد، و سنگر میعادگاه ملاقاتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد، سنگرم خانه امیدم گردد، سنگرم قبله دومم گردد، از فردا حتماً بیشتر قرآن خواهم خواند. دردل سنگر با خدا سخن مى‏گویم: «اللهم انک یا انیس الا نیسین لاولیائک» «خدایا اى نزدیکترین مونس به دوستانت» یا من هوا قرب الى من حل الورید! «یا من یحول بین المرء و قبله» خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگرم هر دو حضور دارى.
این سرود را اصغر شهید به یاد دارم ؛
کى بوده‏اى نهفته که پیدا کنم تورا
کى رفته‏اى ز دل که تمنّا کنم تورا
پنهان نگشته‏اى که شوم طالب حضور
غائب نگشته‏اى که هویدا کنم تورا
هر کسى قادر نیست آنچه را که شایسته سخن گفتن با خداست بر زبان آورد، براى راز و نیاز با او باید به نیایش‏هاى امام زین العابدین (علیه السلام) توسل جست، دعاهاى صحیفه را باید بخوانم و بعد حفظ کنم و زمزمه کنم، نیایش‏هاى على بین ابیطالب (ع) را بخوانم، حفظ کنم و زمزمه کنم: «اللهم حصن ثغور المسلمین بعزّتک و اید حماتها بقوّتک واسبغ عطایا هم من جدتک اللهم اغفرلى ما انت اعلم به منى فان عدت فیه على المغفره، اللهم اغفرلى ما اتغرب الیک بلسانى. ثم خالفه قلبى، اللهم ما رایت من نفسى و لم بحدله وفاء من عندى»
من در سنگر هستم، در اوج تنهائى، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کنارم مى‏گذرد. در 2 کیلومترى، دسمن مستقر است. تا کنون دوبار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را مى‏کوبد و نابود مى‏کند، صداى رگبار و خمپاره همیشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آوارده و سرگردان شده‏اند، کودکان گرسنه ولرزان در آغوش مادران ترسان بچشم مى‏خورد. زمان مى‏گذرد، عبور زمان در کنار برادران خاطره مى‏سازد، اعمال متهورانه و بى باکانه بچه‏ها حماسه مى‏آفریند در کنار رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود، ولى رضا در تنهائى شهید شد.
در این خانه کوچک که انتخاب کرده‏ام، روزها و لحظات به گونه‏اى مى‏گذرد و شبها بگونه‏اى دیگر. روزها با خود در تنهایى سخن مى‏گویم و با دوستانم در جمع نماز جماعت، در لحظاتى که اسلحه را بر دوش دارم، بفکر شمشیر على بن ابیطالب (ع) ذوالفقار مى‏افتم، بفکر اسلحه ابوذر مى‏افتم و دست پرتوان او...
خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان، امام امت هم به تازگى براى پاسداران سخن گفته، اما چه سخنانى، با این حرفهاى امام شرم دارم که حتى در اندیشه‏ام خود را پاسدار تصور کنم. باید جداً به امام هم فکر کرد، به زندگى او، مبارزات او، ایمان او، استقامت او و بالاخره اخلاص او. لحظات چگونه مى‏گذرد، عبور زمان مانند عبور آب جوى از جلوى چشمان کاملاً مملوس است.
گاهى این تصور غلط به ذهنم مى‏آید که در یک تکرار به سر مى‏برم یکنواختى و عادت را احساس مى‏کنم، اما زندگى در این خانه کوچک که یک قلب پرطپش است، یک دل خاکى است در زمین خدا، در متن پاکى نمى‏تواند تکرارپذیر باشد. زیرا که لحظاتى با خدا سخن مى‏گویم و لحظاتى و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مى‏اندیشم و زمانى به خمینى روح خدا و به فضاى پرغوغاى راهپیمائى‏ها و زمانى لحظه‏اى هم...
آرى تنهائى موهبتى است الهى، در تنهائى از تنهائى به در مى‏آئیم، در تنهائى به خدا مى‏رسیم... و در سنگر تنها هستم. روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه‏هاى آنها مى‏افتم، جنگ بدر، غزوه، احد، خندق، خیبر، تبوک و... آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه مى‏توانیم به آنان نزدیک شویم، در این اندیشه‏ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن مى‏گوید:
«محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم تریهم رکعا سجدا یتبغون فضلا من الله و رضوانا، سیما هم فى وجوهم من اثر السجود ذلک مثلهم فى التوراة و مثلهم فى الانجیل، کزرع اخرج شطئه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه یعجب الزارع لیغیظ بهم الکفار » سید حسین علم الهدى - آذر 1359 هویزه


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 91/7/6ساعــت 12:55 عصر تــوسط مهدی | نظر