ـ اوهووی...دَله دُزدای نابکار...! هنو نشناختین منو...!
صبح الاطلوع، مش رجب همراه دو ـ سه رزمند? حوری زده، بقچه زیر بغل میزند و هُل می خورد توی حمام صلواتی اردوگاه چکمه. خیلی زود، جیغ بنفش مش رجب از حمام بیرون میزند و قشقرق به پا میشود. در عرض چند ثانیه، آدم و عالم، دور حمام حلقه میزنند. «دشمن شبیخون زده مشتی؟!»
ـ ته...مش رجب تشریففرما شدن حمام.
ریشم گروِ حوری زمینی شاپور است و او هم هُلم میدهد پشت در حمام تا سرگوش به آب بدهم و ببینم چه بلایی سر مش رجب نازل شده که زمین و زمان را دندان گرفته. با ترس و لرز در حمام را میکوبم: «چیزی کم داری مشتی؟»
عین چشمه میجوشد و بالا میزند: «هف جدّت کم داره شُل گوش...! شبیخون. یاغیگری. توطئه...!»
ـ گناهی از بنده سرزده قربون؟!
ـ جِغِلْبچّه، چه گناهی بدتر از دزدیِ جوشن، روزِ روشن، اونم تو جبهة اسلام؟! ....
ـ قربون، لباس شما رو بردن؟!
ـ لِفتش نده! تف میندازم، خُشک نشده، باید دزدِ رَختُم رو حاضر کنی عملة خلوت!
ـ آخه رَخت و لباس فاخر جنابعالی، به درد کی میخورده؟!
ـ آبدزدک، برو تا روی سگ منو بالا نیوردی!
ـ شادم، به تلافی گشنگی که به ملت دادی، تقاص پس میدی!
ـ خارخاسک، شوخی قدغن!
ـ شادم، لباس با خودت نیوردی و گفتی اسرافه!
هوار میکشد: «افتاده رو لگد زدن، مردونِگی نیس!»
عقبنشینی میکنم: «به دل نگیر قربون، یکی اشتباهی پوشیده!»
ـ اوهووی قندعلی...جوشن من تو گردان که خوبه، تو لشکر، تکّه!
ـ راس میگی، رَختت، منو یاد لباس میرزا نوروز میندازه!
ـ خارخاسک، برو تدبیر به خرج بده و لباس منو پیدا کن!
هفت دهنة دوش، خزینه، رَخت کن و سوراخ سنبههای پیدا و ناپیدای حمام صلواتی را با دقت میکاوم، اما لباس مش رجب آب شده و توی زمین رفته! گوشة حمام، چشمم به دستمال کهنة ابریشمی میافتد. روی دستمال ابریشمی، کارت شناسایی، عکس امام خمینی، سه سکه زرد 5 تومانی و دو اسکناس 100 تومانی، تکّه نبات، تسبیح و عکس جمال پهن شده. کنجکاو میشوم به عکس: «یکی ازش دلخور بوده و لباسش رو برده. وگرنه...جبهه و دزد...؟! شاد بیرون باشه...؟»
از حمام صلواتی بیرون میآیم و همه جا را میکاوم. شاپور صدا میزند: «بُنی، این لباس مال کیه؟!»
سمت شاپور میروم. ایستاده کنار سیم تلفن جنگی که طناب رختشویی شده. اشاره میکند به لباسهای خاکی رنگ روی سیم.
ـ اینا لباس آقا رجب نیس؟!
به لباس و چفیه تر و تمیز و پوتین واکسزده آویزان شده به سیم جنگی تلفن دست میزنم، نَم دارند. میگویم: «خیلی تر و تمیزه. بعیده لباس مش رجب باشه!»
شاپور، تِرقتِرق، صدای انگشتانش را درمیآورد. «ممکنه کسی اشتباهی لباس آقا رجب را پوشیده و این ها را جاش گذاشته؟!»
ـ اینم حرف حسابه! الانم کسی غیرِ مش رجب تو حموم نیس! بِرَم تا تُفش خشک نشده!
فیالفور، لباس و پوتین و چفیة روی سیم تلفن جنگی را جمع میکنم و خودم را به پشت در حمام میرسانم. در را که باز میکنم، صدایی مش رجب هوا میرود: «اوهووی...لختم عمل? خلوت...!»
درجا، میخکوب میشوم. لباس و پوتین را از درز در حمام داخل میدهم. «بفرما قربون...! تُفِ مبارکتون هنوز خشک نشده؟!»
ـ قندعلی! اون طرّار رو هم پیدا کردی؟
ـ نه قربون! فکر کنم اشتباهی پوشیدن و اینو جاش گذاشتن!
میتوپد: «کدوم طرّار تَک زده؟»
ـ چی بگم، فعلا اینا رو بپوش. سرجمع ضرر نکردی!
لباس را میقاپد: «اوهوی ملّت...! این رخت و جوشنِ خودمه...جل الخالق! تمیز شدن... پوتین واکس خورده...! اِاِاِه...! کار کدوم خارخاسکیه؟!»