کا! اینم فرمانداری کـ...
تا آمد بقیهی حرفش را بزند، توپ و خمپاره مجال نداد و روی سرشان فرو ریخت. دود و خاک فضا را پُر کرد. آتش که سبک شد، راهنما ترکش خورده، روی زمین افتاده بود. جهان شیرکسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند. دور که شدندُ عراقی ها از همه طرف دسته را زیر آتش گرفتند. زمینگیر شدند. جهان شیر باید به عنوان فرمانده کاری میکرد. چشمش به دیوارهی سیمانی افتاد که به نظر خط دفاعی مناسبی بود، داد زد:« موضع بگیرین دیوار سیمانی! آتیش کنید طرف دشمن! »
و شروع کردن از پشت دیوارهی سیمانی به سمت دشمن آتش ریختند. چهار چشمی مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی پاسخ میدادند.
تا شب دو ـ سه زخمی روی دست شان ماند. شب کمی آرامش برقرار شد. جای وضو تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سرنیزه کنسرو لوبیا باز کردند و با نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشم شان نرفت.
صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. هم بیتجربه بودند و هم گیج و منگ! شناختی از موقعیت دشمن نداشتند و منتظر بودند تا کسی از راه برسد و دسته را توجیح کند. جهان شیر فکرش از زور آتش مقابل کار نمیکرد. به زمین چسبیده بود و جرات بالا آوردن سر را هم نداشت. مهمات هم داشت ته میکشید.
حدود ساعت ده صبح راهنمایی که دیروز زخمی شده بود، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به آن ها. از خوشحالی انگار دنیا را به گروه داده بودند. حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بیانتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی کرد و نگاهی به جهان شیر، گفت:« اینجا موضع گرفتید؟»
ـ بله
ـ تیر هم انداختید؟
ـ تا دلت بخواد، مهماتمون ته کشیده.
ـ دشمن رو هم دیدید؟
ـ مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی میبینیم چه برسه به دشمن!
ـ بارکالله! آفرین!
به نظر جهان شیر، چشم بسته دست به کار بزرگی زده بودند. خودش را جمع و جور کرد. ایستاد مقابل راهنما. سینه صاف کرد و گفت:« چی شده؟»
راهنما خندید و گفت:« شما دیروز تا حالا، رو به میهن، پشت به دشمن، بچههای خودمون رو زیر آتیش گرفتید! قربنتون بشم، دشمن پشت سرتونه. همراه من بیاید!»
راهنما راه که افتاد، ادامه داد:« بچهها دیروز گفتن عراقیا دارن بدجوری دفاع میکن، نگو اینا بودن!»