شبی همسرم، محمدرضا را در خواب میبیند که با دوستانش به خانه آمدهاند، موقع رفتن، دوستان به او میگویند برو پدرت را بیدار کن تا تو را ببیند اما محمدرضا میگوید نه؛ برای او اثری از خود میگذارم که متوجه حضورم بشود
میهمان صاحب خانه شهدای کوچه "شهدای خانهعنقا" بودیم. محله امام زاده معصوم(ع)، خیابان قزوین، بعد از دوراهی تپان، کوچه "شهدای خانهعنقا". یک پسر خانواده در ایام انقلاب شهید شده، یکی دیگر در عملیات خیبر. فرزند ارشد نیز چند سال قبل حین مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.
پدر که باتریسازی داشته چند سال قبل به رحمت خدا رفته و مادر تنها زندگی میکند. روزی که با ایشان قرار دیدار داشتیم، جراحی کوچکی در دست چپش انجام داده بود و گویا ساعتی قبل از بیمارستان مرخص شده بود. از آنجا که نگران برنامه استراحت بعد از عملش بودیم، تمایل خود را برای لغو برنامه مصاحبه اعلام کردیم، اما ایشان نپذیرفتند و با روی باز پذیرای ما شدند.
"ماهمنظر عیوض محمدی" مادر شهیدان «حسین، محمد رضا و علی خانهعنقا»، کامل زنی سپید موی و دریا دل است که دقایقی پای خاطرات زندگیاش نشستیم. سن و سال او، مشکلات زندگی، مدت زمان طولانی از شهادت پسرها و ... یادآوری خاطرات را برایش مشکل کرده. بیان بسیاری از خاطرات را باید به او یادآوری کنند. یکی از پسرانش آمده بود که کمک حالش باشد "حسن خانهعنقا" برادر شهدا. البته اکنون تنها 2 پسر از 5 پسر برایش مانده! ورقی از گنجینه خاطرات این مادر سرافراز را تقدیمتان میداریم.
شبی همسرم، محمدرضا را در خواب میبیند که با دوستانش به خانه آمدهاند، موقع رفتن، دوستان به او میگویند برو پدرت را بیدار کن تا تو را ببیند اما محمدرضا میگوید نه؛ برای او اثری از خود میگذارم که متوجه حضورم بشود
میهمان صاحب خانه شهدای کوچه "شهدای خانهعنقا" بودیم. محله امام زاده معصوم(ع)، خیابان قزوین، بعد از دوراهی تپان، کوچه "شهدای خانهعنقا". یک پسر خانواده در ایام انقلاب شهید شده، یکی دیگر در عملیات خیبر. فرزند ارشد نیز چند سال قبل حین مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.
پدر که باتریسازی داشته چند سال قبل به رحمت خدا رفته و مادر تنها زندگی میکند. روزی که با ایشان قرار دیدار داشتیم، جراحی کوچکی در دست چپش انجام داده بود و گویا ساعتی قبل از بیمارستان مرخص شده بود. از آنجا که نگران برنامه استراحت بعد از عملش بودیم، تمایل خود را برای لغو برنامه مصاحبه اعلام کردیم، اما ایشان نپذیرفتند و با روی باز پذیرای ما شدند.
"ماهمنظر عیوض محمدی" مادر شهیدان «حسین، محمد رضا و علی خانهعنقا»، کامل زنی سپید موی و دریا دل است که دقایقی پای خاطرات زندگیاش نشستیم. سن و سال او، مشکلات زندگی، مدت زمان طولانی از شهادت پسرها و ... یادآوری خاطرات را برایش مشکل کرده. بیان بسیاری از خاطرات را باید به او یادآوری کنند. یکی از پسرانش آمده بود که کمک حالش باشد "حسن خانهعنقا" برادر شهدا. البته اکنون تنها 2 پسر از 5 پسر برایش مانده! ورقی از گنجینه خاطرات این مادر سرافراز را تقدیمتان میداریم.
****
حاج خانم اصالتاً اهل کجایید و چند فرزند دارید؟
ابهری هستیم. خدا به ما 5 پسر و یک دختر داد؛ علی، محمد رضا، حسین و کبری که دوقلو هستند و حسن و مهدی.
بچهها به چه کاری اشتغال داشتند؟
4 پسرم با فواصل 3 سال از یکدیگر وارد سپاه پاسداران شدهاند. فرزند بزرگم، علی سال 57 لباس مقدس پاسداری را به تن کرد، محمدرضا سال 57 به درخواست خود برای سربازی به خاش – زاهدان - رفت. زمانی که از سربازی بازگشت، به لحاظ اینکه سپاه با کمبود نیروهای آموزش دیده مواجه بود به عنوان مربی تاکتیک پرسنل رسمی سپاه در پادگان امام علی(ع) مشغول خدمت شد. بعد از محمدرضا، حسین هم به سپاه رفت. دخترم هم در آموزش پرورش خدمت کرده است.
از فعالیتهای زمان انقلاب پسرهایتان بگویید.
یادم هست پسرها لاستیکهای زیادی در خانه جمع میکردند و شب در کوچه آتش میزدند. من هم پشت سر آنها میرفتم تا ببینم کجا میروند. یکی از بچههای همسایه گفته بود کاش مادر من هم مثل مادر خانهعنقا بود. مادرهای ما حتی اجازه نمیدهند از خانه بیرون برویم! تا سربازهای رژیم شاه میآمدند، بچهها سریع فرار میکردند بعد از آن باید دنبالشان میگشتم تا پیدایشان کنم. آنقدر در حال دویدن و فرار بودند که شبها خاکی و کثیف به خانه میآمدند. همه را حمام میفرستادم و لباسهایشان را میشستم، اما فردا دوباره روز از نو روزی از نو!
از روز پیروزی انقلاب خاطرهای دارید؟
صبح روز پیروزی انقلاب، وقتی از خواب بیدار شدم نه حسین خانه بود و نه محمدرضا! عصر که برگشتند دیدم حسین با چند اسلحه آمده و محمدرضا هم خشابهای تیرباری به خودش بسته بود با یک سربند سفید روی پیشانی. حسابی سیاه شده بودند. انگار در پادگان نیروی هوایی گونیهای شن را برای استتار پر میکردند و پیشانیبند سفید هم برای شناخته شدن اعضای گروه بوده. اسلحهها را برای کشیکهای شبانه جلوی مسجد آورده بودند. یادم هست که یکی از همسایگان ارتشی ما میگفت من که نظامیام از اسلحه میترسم، نمیدانم این جوانهای کم سن و سال با چه جرأتی اسلحه به دست شبها کشیک میدهند!
با این همه برنامه فشره، بچهها درس هم میخواندند؟
انقلاب که پیروز شد، محمدرضا دیپلم گرفت. دائم میگفت "هم دیپلم گرفتم هم شاه را بیرون کردم! هم انقلاب کردم، هم میرم سربازی تا دانشگاه باز شود و به دانشگاه بروم!" بعد به سربازی رفت و از آنجا وارد سپاه شد.
اصرار نکردید که به جای ورود به سپاه ادامه تحصیل دهد؟
اتفاقاً به او گفتم تو که قرار بود به دانشگاه بروی؟ گفت من الآن همه چیز بلدم، کار با سلاح و آرپیجی و ... دیگر باید بروم! گفتم باشد، تو برو، من هم میدانم چه کنم! اگر شهید شوی در کوچه و خیابان فریاد میزنم میگویم من مادر خانهعنقاام! گفت تو این کار را نمیکنی، از حضرت زهرا خجالت میکشی. حضرت زهرا(س) خودش به تو صبر میدهد. محمد رضا اسفند شهید شد اما خبر شهادتش را بعد از عید دادند.
ترتیب شهادت بچهها چطور بود؟
حسین بعد از پیروزی انقلاب شهید شد، محمدرضا در عملیات خیبر و علی آقا هم در مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.
از نحوه شهادت اولین فرزند شهیدتان، حسین بگویید.
آن روز میهمان داشتیم. صبح که حسین آماده رفتن به محل کارش بود، میهمانها سربه سرش گذاشتند که موتورت را بده تا ما هم کمی سوار شویم. گفت چون موتور بیتالمال است نمیتوانم بدهم! چای خورده نخورده حرکت کرد، حدوداً ساعت7 صبح. ساعت 8 در خانه را زدند، دیدم مرد قد بلند گیوه به پایی پشت در ایستاده. گفت اگر امکان دارد بیایید کلانتری، حسین آقا تصادف کرده. حالم بسیار بد بود. نمیدانستم باید کجا بروم! با پسرم مهدی حرکت کردیم. در کلانتری گفتند جراحت کوچکی برداشته و از من خواستند رضایتنامه را امضا کنم. گفتم اول باید حسین را ببینم و بعد امضا میکنم. گفتند حسین در بیمارستان لقمانالدوله بستری شده. نمیدانم چقدر پیاده رفتیم. به مهدی گفتم به مغازه پدرش برود و به او بگوید حسین تصادف کرده. پدرش تعویض روغنی داشت.
بیمارستان را زیر و رو کردم، حسین نبود. علی رسید، گفت مادر حسین طبقه پایین است. دیدم همه دوستان حسین همراه مادرهایشان آمدهاند اما از حسین خبری نبود. فریاد زدم پس حسین کو؟ دقایقی که گذشت، دیدم تابوتی آوردند... کفشهای علی پایش بود، همانطور که در خواب دیدم... دیگر نفهمیدم چه شد.
برادر شهدا ادامه میدهد: سال 60، برخی پاسدارها اورکت کُرهای میپوشیدند و معمولاً موتور هوندا داشتند. منافقین اعلام کرده بودند که تمام افرادی که اورکت کرهای دارند و موتور هوندا سوارند را ترور میکنیم. حسین با چنین ظاهری در حین رفتن به محل کارش به شهادت رسید.
گفتید خوابتان تعبیر شد! چه خوابی؟
حتی وقتی به خرید میوه میرویم، نوع بهتر را جدا میکنیم، واقعاً خدا هم بچههای خوب را جدا کرد. 2 شب قبل از شهادت حسین، خواب دیدم یک تابوت را در خانه گرداندند و بردند که پیکری که داخلش بود کفشهای علی را به پا داشت. صبح وقتی خوابم را برای بچهها تعریف کردم، گفتم نمیدانم آن شخص که بود. حسین سریع گفت "خُب مامان معلومه، من بودم که کفشهای علی را پوشیدم!" بعد گفت "خودم هم خواب دیدم که میدوم، یکدفعه زمین آغوشش را باز کرد و گفت بیا بغل من!"
از کجا مطمئن شدید تصادف ساختگیست؟
برادر شهدا: حسین آقا صبح که با موتور از منزل خارج شدند در خیابان رودخانه سابق (شهید سبحانی) یک اتومبیل با شدت از روبرو به سمتش آمد و حسین را به بلوکهای سیمانی که آن زمان اطراف خانه چیده میشد، کوبید و فرار کرد! ابتدا استباط ما این بود که او با تصادف فوت کرده، اما بعد از ترور یکی از معتمدین محل به نام شهید شهریاری که فرش فروش بود و دستگیری ضاربش، اعتراف کرد حسین خانهعنقا را هم ما ترور کردیم! سال 61 بود. الآن قبر حسین در همسایگی شهید پلارک است.
از آخرین خاطرات حسین چیزی در ذهنتان هست؟
شب آخری که صبحش حسین به شهادت رسید، مهمان داشتیم. برای رفتن به مسجد آماده میشد که پسرعموهایش گفتند ما اینجاییم. شما به مسجد نرو. گفت خانه خودتان است شما راحت باشید اما امام گفتند مسجد سنگر است و باید حفظ شود. حسین خیلی خوب و مهربان بود. حتی کارهای همسایهها را هم انجام میداد.
چطور اجازه دادید بعد از شهادت حسین محمدرضا به جبهه برود؟
بعد از حسین، محمد رضا دائم میگفت مادر اجازه بده من هم وارد سپاه شوم قول میدهم جبهه نروم!
محمدرضا کی شهید شد؟
برادر شهید: محمد رضای 23 ساله در عملیات خیبر سال 62، شهید شد. در این عملیات پیکر بسیاری از شهدا برنگشت که محمدرضا یکی از آنها بود. محمدرضا در وصیتنامهاش قید کرده بود که اگر پیکرش برگشت، کنار حسین دفن شود و البته در وصیتنامهاش گفته بود "اگر پیکرم بازنگردد روحم شادتر است که از خدا میخواهم چنین شود." دشمن که منطقه را اشغال کرد، پیکر شهدا را در هور ریخت. اکنون در قطعه 26 برایش سنگ یادبودی کنار قبر حسین گذاشتیم؛ به امید بازگشت پیکرش.
فوت یا شهادت علی آقا به چه نحو بود؟
برادر شهدا: علی، فرزند بزرگ خانواده بود که در زمان انقلاب و پس از آن بارها مورد حمله منافقین قرار گرفت که جراحت آن را با خود داشت و چندبار نارنجک در منزلش انداختند. در سال 85 برای مأموریتی به سمت تبریز در جاده قرهچمن تصادف کرد که به رحمت خدا رفت. گویا این داغ برای پدر غیر منتظره بود و شاید دیگر تحمل داغ دیگری را نداشت که بعد از سالگرد علی حدود 4-5 سال پیش به رحمت خدا رفت.
بعد از شهادت دومین فرزند، برنامه جبهه رفتن دیگر پسرها به چه نحو بود؟
برادر شهدا: بعد از شهادت محمدرضا و حسین، علی به ما میگفت پدر تمام اینها را از چشم من میبیند و تصور میکند من شما را به این راه بردهام. از طرفی چون علی از افراد قدیمی سپاه بود اگر هم خودمان میرفتیم به راحتی پیدایمان میکرد و ما را برمیگرداند.
مادر ادامه میدهد: پسر کوچکم مهدی، بعد از شهادت 2 پسرم دلش میخواست به جبهه برود. با این حال مهدی اصرار داشت حتی به صورت اردو به جبهه برود. یکبار به همین بهانه راهی جبهه شد. من فهمیدم میخواهد برود اما هیچ نگفتم. پدرش از من پرسید، گفتم خبر ندارم. تا فهمید به پادگان حمزه سید الشهدای افسریه رفت و او را از اتوبوس پیاده کرد. حتی اجازه نداده بود وسایلش را جمع کند و بیاورد!
گویا علی آقا لیدر برادرها بوده، از حضور و تأثیر او بگویید.
برادر شهدا: علی آقا اتومبیلی داشت که پس از جریان آزادسازی پادگانها، به کمک محمدرضا و حسین تعدادی اسلحه بار ماشین کردند و آوردند. از آنجا که خود علی آقا کمی کار با اسلحه را میدانست، برای بچههای محل کلاس آموزشی برقرار کردند. پس از آموزش به آنها اسلحه میدادند تا در زمان مشخص شده روزانه سر پست حاضر شوند.
علی با کمک حسین و محمدرضا اطلاعیههای حضرت امام را که از فرانسه میرسید به طرق مختلف به دست آورده و با چاپ یا دستنویس شده توزیع میکردند. زیر اطلاعیهها هم مینوشتند هرکس اطلاعیه را خواند برای 5 نفر دیگر هم تکثیر کند.
کدامیک از پسرها بازیگوشتر بودند؟
مادر: هر 3 تایشان شیطنت داشتند اما خیلی خوش اخلاق بودند. پسر کوچکترم مهدی، وقتی چهاردست و پا راه افتاد، بچهها را اذیت میکرد و اجازه نمیداد به مشق و درسشان برسند. یکبار محمدرضا آمد گفت مامان یک لحظه بیا. دیدم مهدی را به جا لباسی آویزان کردهاند! گفتم محمدرضا چرا این کار را کردی؟ گفت مامان، اگر کتکش بزنیم، غش میکند و شما شاکی میشوی، اینطور هم که نمیگذارد درس بخوانیم، مجبوریم آویزانش کنیم!
برادر شهید: ایام انقلاب، پدر زیاد با رفتن ما به تظاهرات موافق نبود و اجازه نمیداد از در خانه بیرون برویم. بچهها به طبقه بالا میرفتند و چادر خواهرم را میپوشیدند و با آن از جلوی در اتاق عبور میکردند و در حیاط چادر را برای نفر بعدی میفرستادند و از در خانه فرار میکردند!
یعنی پدر مخالف انقلابیگری پسرها بودند؟
برادر شهدا: پدر مغازه باتریسازی داشت. با اینکه آن زمان بچهها همان شغلی را ادامه میدادند که پدر داشت، اما همه ما پسرها وارد سپاه شدیم حتی محمدرضا که دیپلم مکانیک داشت. اوایل انقلاب در محله ما تعداد افرادی که دغدغه انقلاب داشتند بسیار کم بود. پدر مانند بسیاری دیگر از قدیمیها میگفت: پسر، ما این کارها را دیدیم، شما کاری از پیش نمیبرید! شهید علی میگفت: بابا، میخواهیم شاه را عوض کنیم وکسی را بیاوریم که اگر خوب کار نکرد بیرونش کنیم! پدر میگفت: عوض کنید ببینم!
از اوضاع داخل خانه در ایام انقلاب بگویید.
مادر: پدر بچهها برای اینکه پسرها به تظاهرات نروند گاهی دَرِ خانه را قفل میکرد و میخوابید. بچهها هم از دیوار فرار می کردند که به تجمعات برسند. مجبور بودم به پشتبام بروم تا حداقل ببینم پسرها کجا میروند.
برادر شهدا: پدرم به حاج خانم میگفت شما به جای اینکه جلوی بچهها را بگیری که وارد درگیریهای انقلاب نشوند خودت آتش بیار معرکهای!
با این وصف بعد از شهادت بچهها احتمالاً در خانه درگیری داشتید.
مادر: بعد از شهادت بچهها پدرشان میگفت پسرهایم را تو کشتهای! میگفتم مگر من میتوانستم جلوی رفتنشان را بگیرم؟
پدر خودش به پسرها نمیگفت که به تظاهرات یا جبهه نروند؟
مادر: همسرم دائم به بچهها میگفت میشود تظاهرات نروید؟ یکبار حسین به پدرش گفت اگر ما نرویم شما میروید؟ قبل از انقلاب میگفت میترسم بچهها در گیر و دار انقلاب کشته شوند. وقتی انقلاب پیروز شد گفت خدا رو شکر هم انقلاب پیروز شد هم بچهها سالماند!
آقای عنقا دلیل مخالفت پدرتان چه بود؟
پدرم در دوران جنگ جهانی اول سرباز بوده و با ذهنیتی که از آن جنگ داشت، استنباطش این بود که هرجا جنگی صورت بگیرد نماد جنگ جهانی خواهد بود و سرنوشتی مانند همان جنگ را خواهد داشت. بنابراین سعیشان بر این بود که بچهها را از چنین مسائلی دور نگه دارند. اما جهتگیری فکری و روحی بچهها کاملاً خلاف نگاه پدر بود.
پیش آمده بود که عوامل رژیم پهلوی پسرها را به عنوان معارض شناسایی کنند؟
مادر: یکبار محمدرضا در هنرستان محل تحصیلش قاب عکس شاه را شکست! مدیر مدرسه، آقای شیرازی، مرا خواست و گفت این پسر، بچه خوبی است، اما اگر گارد بفهمد زنده نمیگذاردش. گفتم نمیتوانم کاری کنم، از پسشان بر نمیآیم. بعد گفت از این توفانها چند تای دیگر داری؟ گفتم 5 تای دیگر! گفت بیشتر مراقبشان باش. بعدها فرزند آن آقای مدیر هم جزء شهدای گمنام شد.
فکر میکنید محمدرضا برگردد؟
مادر: یکبار یکی از دوستانم گفت دعایی هست که اگر بخوانی گم شده برمیگردد. باهم دعا را خواندیم و خوابیدم. خواب دیدم محمد برگشته! گفتم مامانجان کجا بودی؟ گفت همینجا بودم، جایی نرفتم! بعد گفت مامان وقتی دعا میخوانی برای رفقای من هم بخوان. ما 3 نفریم!
برادر شهدا: زمانی که محمد سربازی بود، معمولاً برگشتش به خانه زمان مشخصی نداشت. اغلب هم نیمههای شب میرسید و بنابراین آن زمان صدای زنگ و دَرِ، نیمه شب برای مادر معنای خاصی داشت. این رویه تا چند سال اول پس از شهادت محمد هم ادامه داشت و اگر کسی بدموقع به خانه ما میآمد مادر سراسیمه و حتی بدون حجاب خود را به در خانه میرساند.
یکبار یکی از اقوام که از ابهر برای خدمت سربازی به تهران میآمد حدود ساعت 2 نیمه شب از راه رسید و زنگ خانه را زد. خواب بودیم، مادر از پشت پنجره صدا زد کیه؟ گفت منم محمد! مادر تا برسد جلوی در شاید بیش از 20 مرتبه به زمین افتاد.
خوابی از شهدا دیدهاید که برایتان جالب باشد؟
مادر: یکبار روز مادر خواب دیدم محمد با لباس سپاه آمده. یک کادو و یک شانه تخم مرغ دستش بود. به من داد و گفت روزت مبارک!
قبلاً شبهای جمعه 2 تا اتوبوس از سر کوچه ما را به بهشت زهرا میبرد. حالا که دیگر اکثر مادران شهدا به رحمت خدا رفتهاند، تنها یک اتوبوس آن هم هر 2 هفته یکبار میآید که البته من هم دیگر توان رفتن ندارم مگر اینکه با بچهها بروم. یکبار در بهشت زهرا از اتوبوس جا ماندم! اتومبیلها مسیرشان سمت ما نبود و هیچکس مرا سوار نکرد. هوا رو به تاریکی بود و نمیدانستم چه کنم. برگشتم کنار قبر حسین، شمعی هم از روی یکی از قبرهای اطراف برداشتم و روی قبر حسین گذاشتم تا اطرافم کمی روشن شود. گفتم حسین، من همینجا مینشینم اگر برایم ماشین گرفتی که میروم وگرنه امشب تا صبح همینجا میمانم! چند دقیقه گذشت، خانم و آقای جوانی که حدوداً یک ماه از ازدواجشان میگذشت آمدند و مرا به خانه رساندند.
دعوا و بگو مگوی متداول بین برادرها در خانه شما هم بود؟
برادر شهدا: حسین خیلی باسلیقه بود. خیاطی و آشپزیاش عالی بود. حتی گاهی خانه را هم جارو میکرد. برای موتورش هم روکش زیبایی آماده کرده بود. من 5 سال از او کوچکتر بودم. یکبار که موتور را با خود نبرده بود، وسوسه شدم که با موتورش چرخی بزنم اما منصرف شدم. وقتی به خانه آمد قصدم را به او گفتم. حسین کتک مفصلی به من زد! گفتم من که سوار نشدم، چرا میزنی؟ گفت کتک زدم که دیگر حتی فکرش را هم نکنی!
آیا شده با نشانهای، حضور شهدا را بطور ملموس در زندگی حس کنید؟
مادر شهدا: شهید محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سالها زینت انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادر سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم من بود تا اینکه شب سهشنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش به خواب همسرم آمدند. او تعریف میکرد، «محمدرضا دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفتوگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج میشدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: "نه، به علت علاقهای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمیگذارد برگردم. تا بیدار نشده برویم، من اثری از خودم برایش گذاشتم." وقتی بیدار شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یکهفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که همسرم به سراغ انگشتر میرود، متوجه میشود انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است.»
انگشتر را در تسبیح سجادهام میگذاشتم. بعد از چند سال ایامی که از سفر کربلا برگشتم، دیدم انگشتر به دستم اندازه است و دیگر شکستگی ندارد! سریع به پدر بچهها گفتم ببین انگشتر محمدرضا درست شده. گفت چند شب پیش خواب دیدم محمدرضا با رفقایش آمدهاند. آن انگشتر نشانه حضور او بود.
برادر: انگشتر را همراه با تسبیح آن به بنیاد شهید نشان دادیم. علما هم دیدند و همه تأیید کردند که به هیچوجه این انگشتر لحیم کاری نشده و اگر هم شده روی این تسبیح نبوده.
الآن انگشتر کجاست؟
برادر شهدا: انگشتر در موزه شهدا نگهداری میشود. پدر تا مدتها شبهای جمعه برای دیدن انگشتر محمدرضا به موزه شهدا میرفت.
***
حسن آقا برادر شهدا میگوید همه ما بچهها از این محل رفتهایم اما نگران مادریم. او راضی نمیشود از خانه قدیمی خود جدا شود. میگوید اگر بروم جای دیگر، بچهها آدرس ندارند، نمیتوانند مرا پیدا کنند! اینجا که باشم حتی اگر روزها نیایند، شبها به خوابم میآیند و به من سر میزنند! با این حساب ناچاریم خانهمان را در نزدیکترین مکان به منزل مادر انتخاب کنیم.
گفتوگو از مریم اختری
ماجرای انگشتر شکسته و یادگاری شهید برای پدر +دستنوشته