سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفته دفاع مقدس

هفته دفاع مقدس مبارک.

هفته دفاع مقدس

 


+ نوشته شـــده در یادداشت ثابت - جمعه 91/7/8ساعــت 6:43 عصر تــوسط مهدی | نظر
پل

پل تصرف نشه، نیروها تو محاصره دشمن می افتن!                                                                                                                                                           

نیمه شب باید پل تصرف می شد. محل عبور افراد گردان جاده ی بود به عرض پنج، شش متر که شب قبل تصرف کرده بودیم و تمام گلوله های توپخانه و خمپاره های دشمن دقیق می ریخت روی همین جاده باریک! با هر انفجار و موج، دست و پا بود که به هوا پرتاب می شد. خطی از آتش تیربار هم افراد را درو می کرد. عقب نشینی هم متصور نبود.  

ـ تاریکی شب از بین دشمن عبور می کنید! با شروع حمله، عقب نشینی یعنی خودکشی!  

با پیشروی پنجاه متری، نیمی از گردان کشته و زخمی شدند! از شدت آتش معدودی خود را به نی زار و باتلاق غیر قابل عبور دو سمت جاده انداختند. توی آن آتش توپ و خمپاره، جوانی از واحد تبلیغات خونسرد با بلندگوی دستی شعار حماسی و پیروزی می داد و افراد را تشویق به پیشروی می کرد: « به پیش...پیروزی نزدیک...درود بر شما...»

          خمپاره ی نزدیکم زمین خورد و آرنج دست چپم حالت برق گرفتگی پیدا کرد. بی اختیار اسلحه کلاش از دستم افتاد. سرم مثل کوه سنگین شد و گوشم غیر از سوت ممتد، چیزی نمی شنید و انفجار آدم ها را مثل فیلم صامت می دیدم. زیر نور منورهای که توی آسمان می ترکید. به دستم نگاه کردم، دست از کتف به پوست و آستین آویزان بود و انگار تاب می رفت و می آمد. و خونی که فواره می زد بیرون! دلم ریش ریش شد و جلو چشمم سیاهی رفت.   

ـ تنها راه نجات، تصرف پل...

با دست دیگر، محل زخم دست آویزان از پوست را گرفتم. فشار دادم و لت و لو پیش رفتم به سمت پُل. چند متر دورتر پایم خورد به بلندگوی دستی جوانی که شعار حماسی می داد. کمی دورتر خودش هم غرق در خون افتاده بود. با خود گفتم: « باید برسم به پل!»  

زیر آتش شدید به قدری پیش رفتم تا جلو چشمم سیاه شد و زمین خوردم.

چشم که باز کردم، هوا روشن، روی پل نشسته بودم و سرباز دشمن بالای سرم ایستاده بود!                                                                                                            

پل


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:20 عصر تــوسط مهدی | نظر
رو به میهن

 کا! اینم فرمانداری کـ...

            تا آمد بقیه‌ی حرفش را بزند، توپ و خمپاره مجال نداد و روی سرشان فرو ریخت. دود و خاک فضا را پُر کرد. آتش که سبک شد،  راهنما ترکش خورده، روی زمین افتاده بود. جهان شیرکسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند. دور که شدندُ عراقی ها از همه طرف دسته را زیر آتش گرفتند. زمین‌گیر شدند. جهان شیر باید به عنوان فرمانده کاری می‌کرد. چشمش به دیواره‌ی سیمانی افتاد که به نظر خط دفاعی مناسبی بود، داد زد:« موضع بگیرین دیوار سیمانی! آتیش کنید طرف دشمن! »

     و شروع کردن از پشت دیواره‌ی سیمانی به سمت دشمن آتش ریختند. چهار چشمی مراقب جلو بودند و با کوچک‌ترین آتشی پاسخ می‌دادند.

       تا شب دو ـ سه زخمی روی دست شان ماند. شب کمی آرامش برقرار شد. جای وضو تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سرنیزه کنسرو لوبیا باز کردند و با نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشم شان نرفت.

     صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. هم بی‌تجربه بودند و هم گیج و منگ! شناختی از موقعیت دشمن نداشتند و منتظر بودند تا کسی از راه برسد و دسته را توجیح کند. جهان شیر فکرش از زور آتش مقابل کار نمی‌کرد. به زمین چسبیده بود و جرات بالا آوردن سر را هم نداشت. مهمات هم داشت ته می‌کشید.

     حدود ساعت ده صبح راهنمایی که دیروز زخمی شده بود، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به آن ها. از خوشحالی انگار دنیا را به گروه داده بودند. حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بی‌انتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی کرد و نگاهی به جهان شیر، گفت:« این‌جا موضع گرفتید؟»

     ـ‌ بله

     ـ تیر هم انداختید؟

     ـ‌ تا دلت بخواد، مهماتمون ته کشیده.

     ـ دشمن رو هم دیدید؟

     ـ‌ مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی می‌بینیم چه برسه به دشمن!

     ـ‌ بارک‌الله! آفرین!

     به نظر جهان شیر، چشم بسته دست به کار بزرگی زده بودند. خودش را جمع و جور کرد. ایستاد مقابل راهنما. سینه‌ صاف کرد و گفت:« چی شده؟»

     راهنما خندید و گفت:« شما دیروز تا حالا، رو به میهن، پشت به دشمن، بچه‌های خودمون رو زیر آتیش گرفتید! قربنتون بشم، دشمن پشت سرتونه. همراه من بیاید!»   

     راهنما راه که افتاد، ادامه داد:« بچه‌ها دیروز گفتن عراقیا دارن بدجوری دفاع می‌کن، نگو اینا بودن!»


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:19 عصر تــوسط مهدی | نظر
سابقه جنگ در ایران

1) در جنگ نخست ایران و روسیه (1176.1186 ه.ش) عهد نامه ذلت بار گلستان بر ایران تحمیل و بخشی از پیکر ایران جدا شد.

2) در دومین جنگ ( 1199.1201ه.ش) نیز عهد نامه ننگین ترکمن چای بر اوراق نقش بست که افزون بر جداسازی بخش دیگری از شمال ایران حق کشتیرانی ایران در دریای خزر سلب گردید و حق قضاوت کنسولی و پنج میلیون غرامت به روسیه داده شد.


3) در سال 1221هجری شمسی طی عهد نامه دوم ارزروم که به دنبال در آستانه جنگ قرار گرفتن دولت های عثمانی و ایران و پس از چهار سال مذاکره با میانجیگری دولتهای استعماری انگلیس و روس به امضای دو دولت رسید.تمامی ولایت سلیمانیه به دولت عثمانی واگذار گردید.


4) بر اساس عهدنامه ای که در سال 1236ه.ش در پاریس میان ایران و انگلیس منعقد گردید هرات از ایران جدا شد و ایران، افغانستان را به رسمیت شناخت.


5) در سال 1289 هجری شمسی درجریان انعقاد پروتکل اسلامبول و دخالت روس و انگلیس حدود 700 مایل از مناطق نفت خیز ایران در شمال و جنوب قصر شیرین به دولت عثمانی واگذار شد.


6) سرانجام در سال 1349 هجری شمسی با ادامه سیاست استعماری انگلستان، ایران از حق ماکیت خود نسبت به بحرین صرفنظر نمود تا مالکیت مجدد خویش را بر جزایر سه گانه ایرانی خلیج فارس که در قیمومیت انگلستان بود، به دست اورد.


به راستی،چه رازو رمزی در هشت سال جنگ تحمیلی نهفته است که آن را به لحاظ ناکام گذاشتن دشمن و حفظ تمامیت ارضی ایران ، متمایز ساخته و نام با شکوه و جاودان( دفاع مقدس) را زیبنده آن کرده است، با آنکه به طرز بی سابقه ای شورای امنیت سازمان ملل در انجام وظیفه خود در محکوم کردن تجاوز و متجاوز تسامح ورزید و بیشتر قدرت های برتر جهان و دولتهای منطقه از تجهیز عراق به سلاح های پیشرفته کشتار جمعی و در اختیار گذاشتن اطاعات مهم نظامی و حمایت های گسترده مالی ، سیاسی و تبلیغاتی در عرصه جهانی کوتاهی نکردند و برخی مستقیما به نفع عراق وارد جنگ شدند.


به نظر می رسد راز و رمز برجستگی و درخشندگی دفاع مقدس را باید در خصوصیت ممتازی که در درون خود دارد ( رهبری وفرماندهی فقیهی عادل هچون امام خمینی ره) و توکل و ایمان قلبی مردم به خداوند دانست.

سابقه جنگ در ایران

 


+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:16 عصر تــوسط مهدی | نظر
فوتبالیست ها

زمان جنگ بچه ها هیچ گاه از ورزش غافل نبودند و پر طرفدار ترین رشته ورزشی فوتبال بود، چون خیلی کم هزینه و سهل الوصول بود ،رفته بودیم مشهدالرضا برای زیارت. کوچه مقابل حسینیه شده بود ورزشگاه و تنها تفاوتش عبور مداوم چرخ و موتور و بعضا آقا و خانم هائی که دقیقا از وسط ورزشگاه ببخشید کوچه رد می شدند.....

فوتبالیست شهید
ادامه مطلب...

+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:11 عصر تــوسط مهدی | نظر
دزد ِ جوشن

ـ اوهووی...دَله دُزدای نابکار...! هنو نشناختین منو...!

صبح الاطلوع، مش رجب همراه دو ـ سه رزمند? حوری زده، بقچه زیر بغل می‌زند و هُل می خورد توی حمام صلواتی اردوگاه چکمه. خیلی زود، جیغ بنفش مش رجب از حمام بیرون می‌زند و قشقرق به پا می‌شود. در عرض چند ثانیه، آدم و عالم، دور حمام حلقه می‌زنند. «دشمن شبیخون زده مشتی؟!»

ـ ته...مش رجب تشریف‌فرما شدن حمام.

ریشم گروِ حوری زمینی شاپور است و او هم هُلم می‌دهد پشت در حمام تا سرگوش به آب بدهم و ببینم چه بلایی سر مش رجب نازل شده که زمین و زمان را دندان گرفته. با ترس و لرز در حمام را می‌کوبم: «چیزی کم داری مشتی؟»

عین چشمه می‌جوشد و بالا می‌زند: «هف جدّت کم داره شُل گوش...! شبیخون. یاغی‌گری. توطئه...!»

ـ گناهی از بنده سرزده قربون؟!

ـ جِغِلْ‌بچّه، چه گناهی بدتر از دزدیِ جوشن، روزِ روشن، اونم تو جبهة اسلام؟! .... ادامه مطلب...

+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:8 عصر تــوسط مهدی | نظر
دختر هویزه

ظهر گروهبان چاق عراقی کلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو کرد و چکاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به کمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.

ـ اسلحه تون رو بردارید بیاید!

دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی که موهای آشفته و صورتی محو  داشت و دست هایش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:

چیه؟! خائنه...دلش رو دارید این قاتل رو به درک بفرستید؟

            گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان لت و لو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه ی که گوشه ای میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد! .... ادامه مطلب...

+ نوشته شـــده در شنبه 91/7/8ساعــت 7:7 عصر تــوسط مهدی | نظر
   1   2      >